پدر آنخل به سختی از جایش بلند شد و نشست. او با دستهای استخوانی اش چشمانش را مالید، پشه بند گلدوزی شده را کنار زد و روی تشک بدون ملافه اش نشست. لحظه ای به فکر فرو رفت. به زمانی نیاز داشت تا دریابد که زنده است و تاریخ و روز مربوط به تقویم قدیسان را به خاطر آورد. با خود اندیشید: سه شنبه، چهار اکتبر. و زیر لب گفت: «روز قدیس فرانسیس آسیسی» بدون آن که دست و رویش را بشوید و دعا کند، لباسش را پوشید. درشت اندام و سرخ چهره بود با ظاهری آرام که به یک گاو اهلی می مانست. مانند گاو حرکت می کرد، غمگین و سنگین. دکمه های ردایش را با بی میلی بست. گویی چنگی را کوک می کرد. سپس قفل در را باز کرد و پا در حیاط گذاشت. سنبل ها در باران، او را به ترانه ای بردند. با حسرت خواند: «دریا با اشک های من بزرگتر خواهد شد.»

تضمین سلامت کالا
کیفیت بالا

ارسال رایگان
برای خرید بالای 500 هزار تومان

خرید آنلاین کتاب
فروشگاه خرید آنلاین کتاب وستا بوک

دیدگاه خود را بنویسید